ولی قیمت طلا و سکه کمرمونو خم کرد خدایی!

* خواهر داماد بودن پست سختیه انصافا. یه هفته‌ی تمام تو بازار بودیم که برادر و همسرش خریدای عقدشونو بکنن. لابد میگین مگه هنوزم عروس و دوماد با یه ایل پا میشن میرن خرید؟ باید بگم که معمولا خیر. اما خب وقتی قراره خریدا از شهری به جز شهر خودتون انجام بشه و والدین شما هنوز نمیذارن شما چند روزی تنها خونه بمونید، مجبورید برید و پابه‌پای بقیه بازار رو متر کنید :/ اونم در حالی که اساسا نه نظر شما مهمه و نه کسی نظر شما رو می‌پرسه حتی :/ 

* علاوه بر یه هفته‌ای که به خرید گذشت، هفته‌ی قبلشم به تمیزکاری خونه و مهمانداری گذشت. از اونجایی که شهر عروسمون ۷۰۰ - ۸۰۰ کیلومتری با شهر خودمون فاصله داره، عروس خانوم و مامانشون اومده بودن شهر ما که بعد همه بریم مشهد واسه خرید :/ لابد میپرسید چرا؟ که باید بگم چون این طرفا ارزون‌تر از اون طرفاست :/ و بله تنها نکته‌ی مهم ارزونی بود و کسی به این فکر نکرد که برای یه خرید ساده، چقدر شیره‌ی همه کشیده میشه و دیگه مگه توانی میمونه اصلا واسه آدم؟ نه والا :/

* اما با این وجود دیدن برادرجان‌ها در لباس دامادی اونقدر برای خواهرها شیرین هست که بشوره ببره اون حجم از خستگی‌ رو. ما هیچ، ما نیشِ تا بناگوش باز =) 

* میخواستم این یه هفته تا اعلام نتایج رو به کیک پختن، امتحان کردن رویال آیسینگ، کلوچه پختن، ژله تزریقی، کارهای نمدی و نوشتن کارتای برادرجان بگذرونم که ناغافل وسط چله تابستون سرماخوردگی منو در آغوش گرفت و من دارم این پست رو در حالی مینویسم که آب از چشم و بینیم جاریه و گلوم درد میکنه و گوشامم گرفته و هم‌چنان قصدی برای دکتر رفتن ندارم و کاملا خودسرانه قرص و کپسول و داروهای گیاهی مصرف میکنم :/ خیلی شرم‌آور نیست این موفع از سال آدم به خاطر سرماخوردگی بره دکتر؟

* اما بزرگترین افتخارم اینه که علیرغم این دو هفته‌ی شلوغی که واقعا وقتِ هیچ کاری رو نداشتم، تونستم دو تا و نصفی کتاب بخونم :/ :) و جزو برنامه‌هام بوده که کتابخونه‌‌ی مجازیمو راه بندازم بالاخره و کتابایی رو که خوندم معرفی کنم و خب فعلا این برنامه‌ هم مثل سایر برنامه‌ها یک لنگ در هواست :/ و از اونجایی که احتمالا بعد اعلام نتایج حال خوبی ندارم، و بعد اونم مجلس برادر جانه و باز بعدشم میخوام شروع کنم واسه سال دیگه بخونم، این برنامه و سایر برنامه هامو دیگه دو لنگ در هوا و کاملا بر باد رفته حس میکنم. :/

* توی حرم که بودم، چیزای زیادی رو خواستم چه برای خودم و چه دیگران. اما الان که فکر میکنم حتی یه اشاره کوچیکم به نتیجه کنکور یا رتبه‌ها نکردم :/ داشتم فکر میکردم برای بی اهمیته یا صرفا اولویتش پایین‌تره یا فقط اون لحظه فراموش کردم؟ 

* دیشب وقتی داشتم ماهو نگاه میکردم که گرفته و قرمز بود و مریخ که نزدیک‌ترین حالتو به ما داشت، فکر میکردم به اینکه اگه مامان و بابا اجازه داده بودن و با خواهرجان رفته بودم، چقدر همه چیز قشنگتر بود. تلسکوپای خوب، شب کویر، عکسای باحال، آسمون دلبر کویر... احتمالا هیچ وقت دیگه به یه تور کویرگردی و رصد دو روزه اونم مجانی دعوت نمیشم :/ هعی...

* دیگه؟ دیگه همین :) میرم که کارتای مجلس داداشو پشت‌نویسی کنم، بعدشم پاپیوناشو بچسبونم :)


+ در آغوش حق :)

 

اولا که مبارک باشه ^_^
دوما الهی به پای هم پیر بشن ((:
سوما ان شاءالله حالت خوب بشه (((:
چهارما الهی حال دلت همیشه آسمونی و پر از آرامش باشه ((((:
پنجما امیدوارم لبخند همیشه مهمون لبات باشه (((((:
ششما ان شاءالله به خواسته هات برسی ((((((:
هفتما در پناه حق (:
خیلی ممنون :)
بازم ممنون :)))
ایشالا ایشالا :)))) 
^_^ البته من همیشه در حسرت این رصد خواهم موند :/ :)
مهمون لب‌های شما هم، با این همه آرزوهای قشنگ :)
:*

خیلی متشکر بابت این کامنت پر انرژیِ حال‌خوب‌کن :))) 
بح
مبارکا
ان شاءالله خوشبخت بشن
اصن ان شاءالله عروسی خودت و ... : ))

تور کویر گردی رایگان؟ جان ما‌؟ 😶
ممنون :))))

:/ پای منو وسط نکش دیگه :)))

ها والا :))) اصلش خواهرم و همسرش دعوت شده بودن، بعد گفتن به ما سه تا جا بدین ما یه نفر دیگه هم بیاریم (منو ینی) اونا هم دادن... که من نشد برم دیگه :) البته مینی بوسشو همسرخواهرم جور کردن و اونام به عنوان تشکر، مجانی دعوتشون کردن :) وگرنه نفری ۳۲۰ بوده قیمتش :)
به به مبارکا باشه :)
خستگی داره ولی واقعا قسمت نیش و بناگوش بازش خیلی میچسبه.
خوشبخت شن ایشالا *____*

احیانا سرماخوردگی از استرس نیست؟! اگه هست سعس کن این یه هفته ریلکس شی.
تشکر :) البته نزدیک دوسال از عقدشون میگذره اما خب الان مراسم قراره برگزار شه :)
آررررره :))))


نه :) اون روزا که میرفتیم بازار، خیلی خیلی گرم بود. شب که میومدیم خونه کولرو میذاشتیم رو دور تند، منم میرفتم دقیقا جلوی باد مستقیمش میخوابیدم... این شد که سرماخوردم :)
کلی مبارکه. از ته دلم امیدوارم که خوشبخت و عاقبت به خیر شن.

من تجربه کردم. واقعا کلی خستگی داره ولی دیدن برادر جان تو لباس دومادی معرکه س و میشوره میبره. ؛)
خیلی ممنوووون :***

اوهوم :)))) خیلی لذت‌بخشه :)))
تجربه‌ها رو با ما هم درمیون بذارین :)))) دی:
عروسی برادر منم پنج شنبه بود .. ان شا الله همه ی جوانها خوشبخت بشن :)))
عه :)))) مبارک باشه خیلی زیاد :)))
ان‌شاءالله :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
زندگی ذاتش مثل گودزیلاست؛ عجیب، غیرقابل پیش بینی، گاهی وحشتناک، گاهی جالب، گاهی آرام.
چطور می شود گودزیلا ها را رام کرد؟ و چطور می شود افسار گودزیلا را به دست گرفت؟
این همان چیزیست که آدم ها را به حرکت وا می دارد...

:)
پیام های کوتاه
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Customized by a Friend